سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مادر گفت نمیشه  عزیزم میریم خونه اونجا میگم . دختر هم داشت اشک میریخت همه گریه میکردن ولی هیچ کی جز پدر موضوع را شفاف نمی دونست

پدر گفت دخترم و پسرم !!!!

پسر متعجب نگاه دهان پدر میکرد

من پدر سعیدم و همسرم را 20 سال پیش که ما با هم مشکل داشتیم من مادرت را طلاق دادم... پسر که اونجا پدرش را تو مراسم خواستگاری پیدا کرده بود ... خیلی عصبانی و حالت عجیبی بهش دست داد...و از یک طرف میخواست اونو بکشه بخاطر حرف هایی که مادرش بهش زده بود واز طرف دیگه نمی تونست هیچ کاری انجام بده بخاطر زهرا...

چون به  زهرا  همسر آینده اش! گفته بود : بابی من مرده

خیلی نا راحت بلند شد که بره بیرون ولی پدر گفت این همه ماجرا نیست... بمون مادر هم متعجب برگشت گفت مگه همه ماجرا چیه

.....

ادامه در مطلب بعدی

این بارم نظز ندین مشکلی نیست  ...

 

 


   مدیر وبلاگ
کمی متفاوت
کلبه مهربونی ما همیشه جا برای شما داره فقط مهربون بشنیم جامون بشه اینجا ساحل کویر جنگل کوه همه را داره
نویسندگان وبلاگ -گروهی
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :18
کل بازدید : 422437
کل یاداشته ها : 432


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ