تا چم و خم می خواست دست آدم بیاید حداقل یکی دو تا اعزام زمان می برد. از بس بچه ها اشاره و کنایه می زدند در صحبت ، حالات و حرکاتشان تمام با رمز و راز بود. خصوصاً برای امثال ما که ساده تر از بقیه بودیم.
مثلا آن اوایل می دیدم بعضی بدون آنکه چیزی در آسمان باشد از چادر می آمدند بیرون و چند قدم به طرفی می دویدند و دست تکان می دادند یا می گفتند: خداحافظ، به سلامت، خوش آمدی. کمی دقت کردم دیدم وقتی سوت خمپاره را می شنوند این کار را می کنند. بعد پرسیدم. گفتند: در واقع با خمپاره ای وداع می کنند.
من در روستایی دربوشهر به نام چاه تلخ درکنار خلیج فارس زندگی می کنم
دانشمندان دریافتند که نظافت دستشویی در سلامت انسان بسیار تاثیر گذاراست
شعرمحلی بوشهری
اگر عشقت بجنبد گاه به گاهی زگاوبندی به دیر نیست راهی
طوفان
آدم بددهنی بود. به همه ناسزا میگفت. غرور لباس و اسلحه که کمرش بسته بود ازاو یک نیمچه خدا ساخته بود.
ارانشاء های یک دیوانه
هیچکس نمیدانست درون آن چهاردیوای قلعه مانند چه میگذرد. همسایه ها و اهل محل هم چیزی نمیدانستند. کسی درباره آن خانه وساکنان احتمالی اش چیزی به خاطر نداشت. تابستانها بچه هایی که از صبح تا غروب توی کوچه ها ولو بودند در اوقات بیکاری وخستگی، دیوارسنگی را طوری نگاه میکردند و به آن خیره میشدند که انگار انتظار داشتند سوراخی پیدا شود و غول خفته درآن طرف دیوار را ببینند ولی هرگزچنین اتفاقی نیفتاد. چندبارهم خواستند ازدیواربروند بالا زور شان نرسید. دیوارخیلی بلند بود و زمخت. پدر یکی ازبچه ها که ازخانواده های قدیم محل بود میگفت از بچگی آرزو به دل مانده ببیند آن طرف دیوار چه خبر است!
این ایمان نیست که تو داری. اعتقاد به جهل است. جهلی که جا افتاده. نهادینه شده. مثل خستگی . گفتم که خسته ام کردند، گفتی میترسم خسته شوی، اما هنوز نیستی. دیوارخسته ات کرده. خستگی تو ازدیوار است باید شکافت و ویرانش کرد. دیوارها را باید ویران کرد تا آن طرفش را دید. همه جا را دید هرجا که اسمان است. با چشم باز زیر آسمان چهارگوشه عالم را باید دید وآدم ها را شناخت حتا جنبده ها را هم باید شناخت. گفتم که خستگیِ ریشه دوانده بندگی و تسلیم، سکون وسکوت، جن و پری و دنیای اوهام، تو را صدرنشین کرده من هم شدم پامنبری تو؛ برای پاسداری از این مرداب؛ مبادا که خشک شود !
گم شدن غیرمنتظره بهزاد، خانواده اش را نگران کرد. بعد از یک سال وخرده ای انتظار، نگرانی به ترس و وحشت تبدیل شد. پدرومادر تصمیم گرفتند پیگیر قضیه شوند وکسی را بفرستند تهران برای پیداکردن فرزندشان. این مـآموریت به برادر کوچکتر، محول شد. هفته ای بعد بهروز دامغان را به سوی تهران ترک کرد و با ادرسی که دستش بود یک راست به محل کاربرادرش درجاده کرج مراجعه کرد. نخستین رفتار دربان کارخانه اورا به شک انداخت. بعد ازچند بار رفت و برگشت های بی نتیجه فهمید که کاربه این سادگیها حل شدنی نیست. فکرتازه ای به نظرش رسید. غروب روزی که کارخانه تعطیل شده بود، جلو دسته ای ازکارگران را گرفت و با عجز و التماس ازآنها خواست که به اوکمک کنند تا برادر گمشده اش را پیدا کند. با گریه و زاری به مرد مسنی که ته ریشی داشت گفت :
تادراین دهر دیده کرد م باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تاکه خنده پیدا شد
گل او هم به خنده ای وا شد
هر چه بر من زمانه می افزود
گل غم را از آن نصیبی بود
هم چو جان در میان سینه نشست
رشته ی عمر ما به هم پیوست
چون بهار جوانیم پژمرد
گفتم این گل ز غصه خواهد مرد
یا دلم را چو روزگار شکست
گفتم او را چو من شکستی هست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد چه بینم، آه...
گل غم مست جلوه ی خویش است
هر نفس تازه روتر از پیش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینه من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت
فریدون مشیری
بسم الله الرحمن الرحیم
مسابقه مسابقه
این وبلاگ درنظر دارد مسابقه ای با عنوان مشاعره درهمین وبلاگ برپا کند
ازشما عزیزان می خواهیم دراین مسابقه مشا عره شرکت نمایید
توجه داشته باشید درقسمت نظرات همین وبلاگ آ درس خود راوارد کنید
باتشکر گروه وبلاگ نویسان شعر وداستان وموضوعات علمی
شبی از پشت یک تنها یی غمناک وبارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
وتو در آبی ترین موج ویرانه ی یک دل گفتی :
دلم حیران وسرگردان چشمانی است رویا یی
ومن تنها برای دیدن آن چشم تو را دشت تنهایی وحسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت ومن بعد از عبور تلخ وغمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی نمی دانم،شایدخطا کردم ولی رفتی
وبعد ازرفتنت باران چه مظلومانه می بارید
وبعداز رفتنت یک قلب رویا یی ترک برداشت
وگنجشکی که هر روز ازکنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت تمام بال ها یش غرق در ا ندوه غربت شد
ومن نمی دانم چرا ،شاید به رسم عادت پروانگیمان
باز برای خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
کارُُ
بسم الله الرحمن الرحیم
هیچ آدابی وترتیبی مجوی هرچه می خواهد دل تنگت بگوی
باتشکر ازحسن انتخاب شما ازشما می خواهیم نظراتتان را دروبلاگ ما درج نمایید
هر کجا هستم باشم آسمان مال من است
پنجره ،فکر ،هوا ،عشق ،زمین مال من است
چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچهای غربت
من نمی دانم که چرا می گویند
اسب حیوان نجیبی است ،کبوتر زیبا ست
وچرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
واژه ها را باید شست
جور دیگر باید دید
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست
آب در یک قدمی است
شب یک دهکده را وزن کنیم
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
سهراب سپهری