اگر می دانستم
اگر می دانستم دستانت به دست دیگریست
و مرا به نادانیم فریب داده ای
هرگز و حتی لحظه ای کنارت نمی نشستم
اگر می دانستم
دوست داشتنت قلبی نیست
لحظه ای برایت نفس نمی کشیدم
واگر می دانستم
که همه دوست دارم ها را از ته دل نمی گویی
باز تنهایی را بر می گزیدم
حتی لحظه ای به تو فکر نمی کردم
موضوع انشاء : شما در اینده می خواهید چکاره شوید
سال پنجم دبستان نوشتم این را یک هفته پیش خوندم حالا تغییرش میدم
من به مدرسه امدم تا درس بیاموزم و به جایی برسم
پدرم می گوید باید درس بخوانی تا در اینده سر کار درستی بروی
من هم می خواهم درس بخوانم تا به شغل دلخواه خود برسم و معلم شوم
چون معلمی را خیلی دوست دارم و انقدر کتاب می خوانم تا بتوانم معلم شوم . و به دانش اموزان دیگر درس دهم
من می خواهم معلم باشم چون معلمی شغل انبیاست .
(فکر کنم این را که نوشتم می خواستم 20 بیارم . شوخی )
و به دانش آموزان درس بدهم
تمام
حالا انشا امروز
می خوای چی کاره بشی
والله معلمی که بی خیال چون اموزش پرورش ما را استخدام نمی کنه یعنی آرزوم مرد
کار های دولتی هم هر جا رفتم
گفتن رشته فیزیک به کار ما نمیاد کلا رشته ات بدرد نمی خوره اصلا استخدام نداریم.
به فکر کار ازاد افتادم دیدم همه چیش خوبه اما پایه اش را ندارم منظورم پول بود.
در اخر رسیدم به بیکاری گفتم من بر گزیده شدم برای بیکاری
شاید بیکاری هم دست ما خسته بشه .کاری دستمون بده خدا کنه به اونجا نرسه
برنامه سید علی ضیاء
برنامه نیمروز را کی دنبال می کنه
من امروز ندیدم
یعنی بد مو قع پشت تلوزیون خوابم برد
فکر کنم موضوعش اجبار بود
هر کی دیده بگه چه خبر بود و بگه مهمان برنامه کی بود
کاش تکرار داشت
با تشکر
گفتم :آرزویت چیست؟
گفت: درکنار تو روییدن ، بودن ، مردن
گفتم :خواسته ات چیست؟
گفت : تو را همیشه دیدن ،بوییدن ، بوسیدن
گفتم :حرف دلت چیست ؟
گفت : به تو رسیدن ، در کنارت ماندن
گفتم :وصیتت چیست ؟
گفت :با تو مردن ، کنار تو خوابیدن ، و هر روز تو را دیدن
نظر بی خیال می دونم نمیدین دیگه
دوست عزیز شما که مطلب را کپی می زنی من به وبلاگت اومدم نظر هم دادم چون مطلب خودم بود
ولی حرفی نزدم خودت انصاف د اشته باش ممنون
ما جزیره مجنون بودیم خیلی اوضاع خراب بود
بس که اتیش می ریخت از اسمون
من نشسته بودم تو سنگر بلوکی پشت بیشه ها می خورد
به نا گه صدای خمپاره که سوت می کشید اومد
خورد کنار سنگر من
منم 3 متر پرت شدم از سنگر
وقتی بلند شدم
دیدم خون از سرم میاد
همونجا گفتم لا اله الا الله
الله اکبر
دوستم محمد اومد بالا سرم
گفت وای ترکش خورده سرش بعدش دیگه نفهمیدم چی شد
بلند شدم دیدم تو بهداری خوابیدم محمد داشت مسخره ام میکرد
گفت برو بچه بمیر که یک تیکه بلوک تو را از پا در اورد
منم بد جور اونجا خجالت کشیدم
ولی خداییش زیاد رفته بود داخل
کاش شهید می شدیم
آزاده امینی دانشجو بود من در کلاس اخلاق با او اشنا شدم یک روز من این سوال را ازش پرسیدم که بابات چیکاره است
گفت می دونی چیه خودم نمی گم برات والله منم خیلی بهش گیر ندادم بعد از 3 روز دفتری به من داد خودش رفت بیرون این صفحه را برای
من باز کرد گفت 3 دقیقه دیگه ازت می گیرم.
خاطرات آزاده دختر جانباز امینی.
بابام 90 درصد جانباز بود
هم شیمایی
هم دو تا ذستاش را هدیه کرده بود در راه خاکش.
یک روز در دوره راهنمایی
یکی از دختران کلاس به نام فاطمه از من پرسید ازاده بابات چی کاره است
منم گفتم بیکاره
به نا گه لاله دوستم بلند شد
گفت باباش چلاغه ، دست نداره
این قدر از این حرفش ناراحت شدم که دوست داشتم همون جا بمیرم
همه زدن زیر خنده
جز فاطمه و یاسمن
به معلم که همون لحظه اومد کلاس گفتم
لاله به بابام چنین گفته
معلم خندید گفت مگه چی گفته
اینجا بود که دردم 100 برابر شد و بازم هم کلاسی هام خندیدن
ولی من به پدرم افتخار می کنم
که جانباز است
و دیگر این داستان را به هیچ کس جز دفتر خاطراتم نگفتم......
اشکم در اومد همونجا وقتی اومد گفت ببخشید ناراحتتون کردم دفتر راگرفت از من رفت.
جانباز امینی بعد از چندین سال مقاومت به درجه رفیع شهادت نائل شد
مادر من هم به جریان انحرافی موجود لعنت فرستاد
با خواندن متن داغ یکی از مجلات از طرف بابام مادرم فقط این جمله را گفت
الهی همه اشون قبرشون همسایه یزید شه ان شا الله نابود بشن و انقلاب روح الله پیروز پیروز همیشه
بابام هم سریع گفت ان شا الله
دختر عمه ام دانشجو کارشناسی مدیریت صنعتی
ایشون نشسته بود همین جایی که خودم الا نشستم
یک کتاب اینترنتی که اسمش زبان طنز گونه بود را می خوند
خودش دانلود کرد
منم داشتم زبان می خوندم
داشت بلند برای خودش یکی از این ها را می خوند
منم راستش گوش دادم ولی اون نمی دونست
3 تای اولی خیلی جالب بود و ظنز گونه بود
اما این اخریش که دیگه بعدش هم نخوند
رسید به یک جمله که کا ملا از کلماتی زشت و غیر قابل خواندن یک دفعه نگاهی به من کرد من خودم را زدم به اینکه نفهمیدم چی خونده
ولی بعدش نگاهش کردم دیدم رنگش پریده بعدش هم بلند نخوند
حواستون جمع باشه این برای شما اتفاق نیفته
بی کاری بد دردیه
داداش من وقتی کار خاصی نداره
فکر های عجیبی می کنه
نمونه اش دیروز عصر
به من میگه داداش چرا کتاب می خونیم ما
چرا میریم مدرسه
اخرش هم حتما مثل تو بیکار میمونم
یا معتاد میشم
یا مثل داداش رضا خود کشی می کنیم دیگه
خدا این بچه این طور فکر می کنه
وای به حال ما بقی
فقط سکوت کردم چون اولین مثالش من بودم
بعدش جواب دادم
گفتم داداش بزرگ رضا که استاد دانشگاه است همه که مثل هم نیستن
ولی بازم گیر داد به خودم
گفتم اونم خدا بزرگ
ولی فکر کنم راضی نشد به این حرف ها
امروز صبح خواستم برم یک فیش بانکی را تحویل بدم
من ایستاده بودم
ایستاده بودم یک دختر هم کنارم ایستاد که اولش نشناختمش
دختر همسایه پشتی ما بود
که با یک وضعی عجیب ایستاده بود
من 20 دقیقه ایستادم اون
کمتر از 5 ثانیه
بازم خدا را شکر که دوستم اومد
با هم رفتیم بانک از قضا همون دختر هم اونجا بود
تو دلم گفتم خدا لعنت کنه همه چشم چرون های عالم که راننده هم فکر که نه 100% از این دسته بود
چون من گفتم فلان جا گفت نمیرم و لی دختره را رسانده بود