طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

 به خارزار جهان ، گل به دامنم ، با عشق
صفای روی تو ، تقدیم می کنم ، با عشق
درین سیاهی و سردی بسان آتشگاه
همیشه گرمم ، همیشه روشنم با عشق
همین نه جان به ره دوست می فشانم شاد
به جان دوست ، که غمخوار دشمنم با عشق
به دست بسته ام ای مهربان ، نگاه مکن
که بیستون را از پا در افکندم ، با عشق
دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می زنم : با عشق

 


  

هر چی آرزوی خوبه مال تو

    هر چی که خاطره داری مال من

 اون روزای عاشقونه مال تو

     این شبای بی قراری مال من

    منم و حسرت با تو ما شدن

     تویی و بدون من رها شدن


  

یه داستان باحال درمورد فوتبال

چند روز پیش داشتیم با یک تیم دیگه بازی  می کردیم توی نیمه اول بازی بود که من اومدم پاس بندازم واسه مهاجم که یکی از بازیکنان حریف پاش گذاشته بود پشت کفشم که تا من اومدم پاس بندازم دیدم کفشم  خورد تو صورت داور  وداور همین طور گیچ دور خودش دور می خورد خواستم که همین طور بدون کفش توپ را بندازم از قضا توپ را هم زدم به صورت داور  واینقدر این داور ازمن اعصابش خوردشد که  دوست داشت بیاد همونجا وسط زمین وتا می تونه به من بزنه البته این چهره اون را نشون می داد اما بد بختی این بازی اینجا بود که ما 4بر 2 باختیم البته تیم ما دوپنالتی را خراب کرد وتیم ما 20 دقیقه 9 نفره بازی کرد وداور واسه اونها هم پنالتی گرفت وانها پنالتیشون راگل کردن


  

من همونم که در انتظار سکوت تو نشستم من همون که چشم به لب های تودوختم 

 

 من همون که همیشه می گفتم بله تو بگو اما هیچ وقت فرصت لب گشودن هم به من ندادی

 

دردهام زیاد بود مرحم نداشتم یک بت خالی فقط که حرف زد یک بار نگفت که حرفی نداری 

 

اما امروز حرف هام می گم که چقدر غریبم چقدر میمرم باز زنده می شم

 

چون  انتظارم میخواهد من زند ه باشم

 

هر چی بگم بازم کمه اما یک حرف دیگه این حرف من را به هیچ کی نگو

 

 


  

قبل از داستان

یه بیت از مرحوم حسین منزوی

لیلی دوباره نصیب ابن السلام شد

عشق جوان من اه چه آسان حرام شد

این داستانو که خوندین حتما نظر بدین

آزار

داشتم جیغ می کشیدم آخهنمی دونستم چه بلایی قراره سرم بیاد داد می زدم جلوی روم یه کاسه آب و یه چاقو بود که زیر نور خورشید برق می زد همه جان خونی بود و فکر می کنم بایدم می ترسیدم .چند نفر منو می زدن و حرفای بد بد می زدن .

یائ اون روزا افتادم که با پدر و مادرم تو یه دشت خوشگل و قشنگ زندگی می کردیم یه جایی پر از بوی کاکوتی تازه، بابام منو می برد گردش ، مامانم شبا برام قصه میگفت و من تو بغلش خوابم می برد .

امروز صب یه عده اومدن اول بابامو گرفتن و بزن بزن بردنش سوار پشت وانت کردن بعد مامانمم بردن من همین جوری هاج و واج مونده بودم که اینا کین چکار دارن یه آقایی که لباسای قشنگ تنش بود با انگشتش منو نشون داد و دو نفر دویدن طرف من ، من ، من ترسیدم فرار کردم هی ویراژ دادم رفتم این ور و اون ور یکی از اونا دستشو گیر داد به پای راست من و هم خودش ، هم من خوردم زمین اون یکی اومد و اول یئونه زد تو سرم من سرم گیج رفت و بعد هم منو بد جوری بلند کرد و منو انداخت پشت وانت ائنجا مامان و بابا بامن حرف نزدن یه آقایی ام اونجا بود من می ترسیدم .

آوردنمون تو شهر همه جا پر از آدم بود ما رو پیاده کردن پدرمو ازمون جدا کردن یه طناب دور گردنش انداحتن و بردنش من و مادرمو کشون کشون بردن یه طرف دیگه بابام مامانمو صدا می کرد ولی اونا مارو محکم گرفته بودن نمی ذاشتن بهش نزدیک شیم . مارو یه یه ساعتی ول کردن به حال خودمون و بعد یکی اومد و مامانمو برد اونور پرید رو مامانم با چاقو تهدیدش می کرد من گریه میکردم و بعد منو آوردن اینجا .

حالا یکی اومد سراغ من و سرمو به زور کرد توکاسه آب یه خورده خوردم چاغو به گردنم نزدیک شد و بعد من تازه فهمیدم معنی کباب بره کباب بره که می گفتن چیه ؟ 

خیلی ممنون تقریبا قرار گذاشتم با خودم که هر روز آپ کنم .    

امروز می خواستم یه پست جدید بزارم یه داستان دوصفحه ای به اسم (( آزار)) که یکباره سیستم هنگ کرد و آخرای مطلب من رو بیرون انداخت .از اونجایی که من تایپیست نیستم دیگه حوصله نکردم دو باره بنویسم . پس یک غزل از حافظ:

زان یار دلنوازم شکری است با شکایت     گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم    یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا    سر ها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی    جانا روا نباشد خونریز را حمایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود      زنهار از این بیابان وین راه بینهایت


  

 گل های نیلوفرراصدا کردم


         تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

         وتو در آبی ترین موج ویرانه ی یک دل گفتی :

         دلم حیران وسرگردان چشمانی است رویا یی

         ومن تنها برای دیدن آن چشم تو را دشت تنهایی وحسرت رها کردم

        همین بود آخرین حرفت ومن بعد از عبور تلخ وغمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت نارنجی خورشید وا کردم

         نمی دانم چرا رفتی نمی دانم،شایدخطا کردم ولی رفتی

         وبعد ازرفتنت باران چه مظلومانه می بارید

         وبعداز رفتنت یک قلب رویا یی ترک برداشت

         وگنجشکی که هر روز ازکنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت تمام بال ها یش غرق  در ا ندوه غربت شد

          ومن نمی دانم چرا ،شاید به رسم عادت پروانگیمان

          باز برای خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

 

 


  

بسم الله الرحمن الرحیم

بر تنفسِ آب زندگی می‌کنم

در صوتی از زایشِ جلبگ

و در ششهایم

برکه‌ای

نفس می‌کشد

 

 

افیلیا

 

 

 

عقاب می‌نشیند

بر شان? مرد سنگی

و مرد خیره می‌ماند

بر پندارِ شیشه‌ای آسمان

در چشمِ عقابِ سنگی

 

من و عقاب

 

در سنگ فرو می‌رویم

بر قله زاده می‌شویم

و سنگها

آسمان را فتح می‌کنند

 


  

بسم الله الرحمن الرحیم


هیچ آدابی وترتیبی مجوی             هرچه می خواهد دل تنگت بگوی


باتشکر ازحسن انتخاب شما ازشما می خواهیم نظراتتان را دروبلاگ ما درج نمایید


هر کجا هستم باشم آسمان مال من است


پنجره ،فکر ،هوا ،عشق ،زمین مال من است


چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچهای غربت


من نمی دانم که چرا می گویند


اسب حیوان نجیبی است ،کبوتر زیبا ست


وچرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست


گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد


چترها را باید بست


زیر باران باید رفت


واژه ها را باید شست


جور دیگر باید دید


با همه مردم شهر زیر باران باید رفت


دوست را زیر باران باید دید


عشق را زیر باران باید جست


آب در یک قدمی است


شب یک دهکده را وزن کنیم


رخت ها را بکنیم


آب در یک قدمی است


  

وقتی که می گن فلانی غمگین یک کمی تو فکر میریم  وبعد مپرسیم چرا غمگین مثلا می گن واسه فلان مشکل

 خب حالا ما که یه دوست جون جونی داشتیم اون  غمگین هر چی می کنیم این دوستمون از غم بیرون نمیاد واسه یک مشکل پیش پا  افتاده که همه جوان ها یک روز با اون برخورد میکنند مشکل اون اینه که مادر دختری که اون باهاش می خواسته ازدواج کنه با این امر مخالفت کرده فقط به خاطر اینکه این دوست ما با یک از آشناهای این زن  دعواش شده بوده این هم مال چندین سال پیش وحالا دوست ما اینقدر تو خودش رفته که حتی گوشیش را هم خاموش کرده ودیگه با من بیرون نمیاد و.... خب حال هر روشی که بکار میگرم با مشکل برخورد میکنم وهمه اش به من میگه تو دیوونه ای و... حالا من ازشما یه راهنمایی می خواهم که به دوستم کمک کنم یاعلی درپناه حق

 


  

خوب این یه سوال که چگونه می توانیم برترین باشیم از نظر خود من میام بوشهر را مقایسه می کنم با کیش یا قشم  در استان بوشهر  می توانیم بگوییم  درامد تمام کارمند های ایران تامین می شود  وذخایر ارزی ما به واسطه بوشهر پر می شود  ولی هنوز در بوشهر خانه های کاه گلی وسقف چوبی پیدا میشود چرا کیش که نسبت به بوشهر هیچ نو درامد خامی ندارد  به حدی پیشرفت می کند که  یک خانه ساده در ان پیدا نمی شود  جواب :

1- مسئولان بوشهری کم کار بوده اند 

2- مردم ضعیف  حاضر به همکاری شده اند

3- بستر فراهم نبوده

4- بی هدف  کار شده

5-پایبند نبودن به هدف اصلی

6- اصلا توجه نشدن دولت به بوشهر

خوب این ها همه دلایل  پیشرفت نکردن بوشهر هست

ولی دلیل اصلی را باید چه جور انتخاب کنیم تا مشکل را ریشه کن کنیم

هنوز واسه من یک سوال که چرا کسی نمی تواند در پیشرفت بوشهر به عنوان تجاری  آزاد وتوریستی کمک کند حالا از شما گمگ می خواهم واسه  جواب این سوال

من الله توفیق


  
   مدیر وبلاگ
کمی متفاوت
کلبه مهربونی ما همیشه جا برای شما داره فقط مهربون بشنیم جامون بشه اینجا ساحل کویر جنگل کوه همه را داره
نویسندگان وبلاگ -گروهی
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :11
کل بازدید : 437443
کل یاداشته ها : 432


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ