طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

ما  نباید مثل کشور های دیگر از اینترنت با سرعت بالا استفاده کنیم تا کی باید با کاتکت 33متصل شویم چرا فقط در ایران و این را برایتان بگویم که درخودشهر بوشهر باز هم خوبه با ای دی اسل  یا با اینترنت پر سرعت استفاده می کنند اما درمنطقه ما  اصلا من تا حالا آرزوی کانکت 34 را دارم تا که آن را ببینم  خوب شما بعضی هاتون در تهران ودیگر نقاط کشور حضور دارین  وشاید بعضی از مناطق دیگر هم چنین مشکلی داشته باشند اما بدتر از این نمی شه که وقتی ما می خواهیم وبرویم کارت اینترنت بخریم زده 10ساعته 3000 تومان خوب آدم زورش می گیره به خدا شاید این راباور نکنید حتی چند تا از دوستان  که رفته بودن تهران  رفته بودن به یک کافینت وبه صاحب اون گفته ذبود خیلی سرعت اینجا خوبه وصا حبش هم به اون گفته بود باید بروی مرکز شهر تا ببینی سرعت چه جوره واون با خودش یکی از کارت ها را آورده بود  ما بادیبیت کارت متصل شدیم وقتی دیدیم که باسرعت 120کانکت می شه اول من که تعجب کردم ولی بعدش خیلی غصه خوردم که محرومیت تا کی ومن نمی دونم  تا کی باید غصه خورد وبگویم درست می شود حرف دلم را به کی بگم  تا عقده های تو دل خورد بشه  ونابود بشوند.  نضر شما چیه

از ارسال نظرات شما خیلی خوشحالم وهمین جا که هستم دست تک تک شما را می بوسم


  
من وقتی گرسنه می شوم شکمم خیلی صدا می دهد (غار وغور می کنه) خوب من یک روز نشسته بودم پیش عموم که یک هو شکم من شروع کرد به صدا دادن  تون خنده اش دراومد وگفت  تو با اون جسه کوچکت  شکمت این همه صدا می ده چه خبره بابا بگیرش تا صدا نده  همینطور که داشت حرف می زد  شکم خودش هم به صدا در اومد من خیلی خندیدم وتا جایی که جون نداشتم که از سرجام بلند بشوم یا اینکه حرف بزنم  وبعد از چند د قیقه بهش گفتم  بابا خودت را بگیر چه خبره  زلزله میاد مردم نا بود می کنی اون افتاد دنبال من ومن با هزار زحمت ازدستش فرار کردم  ورفتم خونه غذام را خوردم ودوباره به پیش اورفتم ودیدم هموز داره کتاب می خونه  گفتم  چه می خونی گفت به توچه ربطی داره گفتم حتما  کتاب غرش بزرگ توست خودت است گفت باز اومدی وهمینطور اذیت کنی گفتم ناراحت شدی گفت نه  ولی مزاحم من نشو  خوب به کتابش نگاه کردم دیدم کتاب زیست شناسی نمی دونم چی چی گفتم وای پس من مزاحم تو شدم وتو نمی تونی که خوب درباره خودت بخونی در یک لحظه صداش بلند شد واومد مرا دنبال کرد که  مرا گرفت تا تونست مرا ذیت کرد بعد به من فرصت داد  تا طی سی  ثانیه از پیشش برم وتا هنوز هم پیشش نرفتم
  

مادر بوشهر قرار داریم در قسمت جنوب استان  بزرگترین میدان گازی دنیا قرار داره  ودر  مرکز بوشهر هم نیروگاه اتمی قرار دارد  وغیر از نفت ومعادن دیگر  بوشهر یکی از بزرگترین گمرکات کشور را هم  در خود جای داده است ولی  این استان حتی به اندازه  یک استان  که هیچ منابعی در اون نباشد هم پیشرفت نکرده مردم در روستاها فقیر ودر شهر ها ثروتمند  ودر کشور ما هم حرف از عدالت زیاده ولی به اندازه  نقطه ز هم به آن  توجه ای نمی شود من خودم هر ساله سفر به بیش از 15 استان در کشور می کنم  واز اولین استان مثل شیراز که وارد اون می شویم وقتی نگاه به هر طرف آن کنی می بینی که حتی بیشتر از  مرکز بوشهر به آن رسیدند وقتی به اصفهان می رسی می بینی که داره کم کم  شهر پاریس می شه ووقتی به تهران می رسی که اصلا حرفی برای گفتن نمی  مونه  خوب دیگر شهر هاهم کم وبیش مثل هم هستند اما بوشهر از مابقی  آنها هم در سطح پایین تری قرار دارد ومحرومیت آن تا به جایی رسیده که  مردم فقیر اون  حتی سهمیه بنزین تاکسی تلفنی خود را هم  نمی گیرند  هوا که گرم  می شود  کولر ماشینها که خودش خاموش است می آیند وحتی شیشه  ماشین را هم می آرند بالا که قلبت توماشین می گیره  منت خودم پارسال چون که به کلاس های کنکور به بوشهر می رفتم تا آخر فصل گرما 7 کیلو از وزنم کم شد خوب این نشون می ده که باید یک کمی  رسیدگی یشه تا حداقل ما تا اندازه ای از این محرومیت ها بیرون بیاییم


  

ما ایرانی ها هرروز که می اییم به جلوتر می گیم ای کاش که اوضاع مثل اول می شد دیشب نشسته بودم کنار یکی از بزرگان ومی گفت من امروز بنزین نداشتم و صبح زود می خواستم  سر کارم بروم و متاسفانه ماآنقدر بد شانس هستیم که خداوند با وجود اینکه چیزی حدود 200کشور در دنیا وجود دارد مارا در ایران قرار داد  ودر ایران هم کم وبیش با وجود 30 استان ما را در بوشهر قرار داد ای کاش هم بازهم در خود بوشهر بودیم

وباو جود تعداد زیادی شهرستان ما را در تنگستان ودر شهر دلوار قرار داد وای کاش هم باز ما توخود دلوار بودیم وصبح زود با خط مستقیم اتوبوس به سر کارمون می رسیدیم متاسفانه ما دراین روستا هستیم  وامروز من به سرکارم نرسیدم وحالا هم به فکر فردا هستم ای کاش که برمی گشتیم به ده سال پیش  خوب خیلی برای ما بهتر می شد در آخرش من هم تو دل خودم گفتم اگه این همه ناراحتی  ازاین روستا نقل مکان کن خوب دیگه این وضع مملکت ماست وبهتر هم نمی شه وبرو خدا را شکر کن که تا حالاهم زنده ای.

خوب نظر شما چیه


  

به نام خدای عشق


می نویسم تا تن کاغذ من جا دارد میخواهم از شقایق بنویسم ازعروج


 عشق از دلی که چون قایقی شکسته گرفتار گردابی خشمگین به دریایی


ساخته از باران دل بر کویر بی محبت دنیا.دنیا آه دنیای پر از دورنگی


پر از مردم مرد نما چون در کویر وبشکل سراب ....


روزی باتو پونه عاشق درزورق قلبم نشسته بودم وبسوی افق آرزوها


پیش می تاختیم  وچشمان زیبایت را نظاره میکردم ناگهان دسته ای از


شاپرکها درآسمان آبی نگاهت پدیدار شد وهر چه در وصل تو کوشیدم


تو بر ترک من اصرار ورزیدی ورفتی.......


دل دریا نیز از بی وفایی تو بغض کرد وامواج خروشان زورق قلبم را


در طوفان هجرت خرد کرد واکنون من مانده ام ویکزورق شکسته ویک


دنیا آرزوی کال وبوی شکو فه های گیلاس ویاس نگاهت.........ش

 

این مطلب گرفته شده از پرستوی مهاجر


  

 

 من کوچک بودم چیزی حدود 6 الی 7 سالم  بود که یک روز با دختر عمه ام و  یکی از عمه هایم  به مغازه پدر بزگم رفتیم واون روز عمویم ویکی از دوست هایش در مغازه بودن مغازه هم نزدیک خانه ما بود.

وعمویم هم  بعداز چند دقیقه که ما به مغازه  آمدیم اون  هم به خانه برگشت  و ما ودوستش مانده بودیم .

در مغازه یک بشکه پر از بنزین بود ودوست عمویم که اون هم که همسایه خودمان بود رفت آن بشکه را آورد و یک لیوان کوچک با جنس روی آورد  ویک چوب روی زمین دست چپ ما  گذاشت وپشت سر ما دیوار بود  وروی چوب بنزین ریخت  بشکه بنزین هم در طرف  را ست ما بود اواز نظر خود فکر می کرد که بشکه را دور از ما قرار داده و فاصله بشکه  تا ما چیزی  حدود  هفت متر بود  واو در بشکه را بسته نکرده بود .

تا کبریت زد چوب آتش گرفت و هوا هم گرم بود ؛ دوستش  هم بعد ازاینکه کبریت را روشن کرد خودش به داخل مغازه رفت و دریک لحظه بشکه بنزین منفجر شد  وتمام بدن ما آتش گرفت  من که پدرم تازه یک پیراهن وشلوار نو که یادم می آید که پیراهن تیم برزیل هم بود  بر تن داشتم وجنس آن حالت پلاستیکی را داشت  ومن  که نمی خواستم که پیراهنم  اتش بگیرد آن را درنیاوردم  ودمپایی هم که پایم من بود که پا کردن آن خاص مناطق جنوب کشور بخاطر گرمای آن آنرا  می پوشند است از جنس پلا ستیکی بود و این دمپایی ها به  انگشتی معروفند  وچون جنس کل لباس های من از پلاستیک بود  با بدن من چسپید و تمام بدن من سوخت وای آتش  کل خیابان را گرفت  ودختر عمه ام نود درصد و عمه ام هفتاد درصد  وخودم چیزی حدود ششصت درصد سوختگی داشتم  تا اینکه همه ما بیهوش شدیم  دختر عمه ام تکدانه  بود  ومن هم به همیننطور  ودکترهای بوشهر به  والدین ما گفته بودن که باید ازاینها قطع امید کنید وما را به بیمارستان سوختگی گناوه بردند  وما حدود  هشت ما بستری بودیم تا اینکه  خدا را شکر  وضع جسمانی ما بهبود یافت خوب از نظر من این یکی از نظرات خداوند نسبت به ما بود .  نظر شما چیه

آیا تا حالا بدن شما با آتش سوخته  خوب اگه سوخته طعم سوختن با آتش را چشیدین  و حتما تا حدودی از اشارات خداوند نسبت به جهنم را درک کرده ایدنظر شما چیه


  

من امروز داشتم از مدرسه برمی گشتم  وپای من هم درد می کرد  تا اینکه به محل ایستگاه اتو بوس رسیدم  و

 یک مینی بوس  آمد ؛که می خواست افراد دیگری راهم سوار کند،منم سوار شدم.

 منی بوس وارد بازار شد وامروز که درشهر  دوشنبه بازار هم  دایر بود مردم زیادی اومده بودند چند نفر سوار شدن ومن نزدیک در ماشین نشسته بودم  وهمه اونها زن بودند  تا اینکه مینی بوس پر شد  وهمین طور که داشت می رفت من  ازشیشه  به بیرون نگاه کردم  ویک زن پیر را دیدم که داشت  دستش را تکون می داد  ومن به راننده گفتم  جناب آقای محمدی(آن مرد را می شناختم)  گفتم این مادر را هم سوار کن واون هم گفت باشه  وراننده هم برای پیرزن ایستاد واو می خواست سوار بشه که  به من گفت می آیی وکمک  من کنی تا  وسایل  من را تا به ماشین برسونی  من هم لنگان لنگان رفتم(چون پایم درد میکرد) ، ووسایش را آوردم  وچند بار رفت آمد کردم تا وسایلش تمام  شد راستش را بخواهین وسایلش خیلی زیاد بود  من اومدم که سوار بشوم  واون به من گفت ان شاالله که خیرببینی  من هم گفتم من که کاری نکردم وظیفه ام بوده ، واون پیرزن اومد وجای من نشست ومن رفتم روی یک بشکه آبی که مال خود مینی بوس  بود نشستم و کتاب هایم در دستم بود  وتا می خواستم در را ببندم کتاب هایم در جوی آب افتاد .

 جوی آب هم پر ازآب بود من خیلی  ناراحت شدم اما  وقتی که کتاب هایم را برداشتم دیدم حتی یکی از انها هم خیس نشده  ومن خوشحال شدم وسوار مینی بوس شدم  وپیاده شدم وبه خانه آمدم .

بعد از این که به  خانه آمدم پیش خودم فکر کردم چرا کتاب های من خیس نشد  و ازنظر خودم که دعای پیرزن را دلیل بر خیس نشدن کتاب ها می دانم( ان شا الله  که خیر ببینی ). نظر شما چیه ؟


  

 

من وقتی که اولین روز مدرسه که همون کلاس اول ابتدایی باشه  با اولین قدمم هنگام ورود به مدرسه به زمین خوردم  وبینی ام زخمی شد خودم یادم مانده بود تا اینکه چند شب پیش بابا به من گفت : که یادت روز اول مدرسه ات را خلاصه ما هم کم وبیش یادمون بود  من هم گفتم بله و او به من گفت که من همان شب که توبه مدرسه رفته بودی با خودم می گفتم این یا که به هیچ جا نمی رسه چون که اولین قدمش را با بد شانسی نهاد یا اگر هم برسه در خود همین مدرسه بلایی به سرش میاد اما تو که حالا به پیش دانشگاهی رسیدی  وامسال هم اگه خدا بخواهد وارد دانشگاه می شوی  وتا حالا که خوب پیش رفتی ببینیم که بعدش چه می شه  من خندیدم وگفتم اینها همه اش خرافات   که اگر روز اول بد آوردی تاآخر بد میاری  ومادر بزرگم گفت که ان شاالله این خرافات باشه

 نظر شما چیه


  

می خواهم از خودم بگویم از کجا شروع کنم
درست شده ام ومن در حال زندگی در این دنیا هستم تا اینکه من  هم مثل مردم بزرگ شدم
وخدا همه آن ویژگی هایی که در دیگر افراد گذاشته درمن هم گذاشت اما با کمی وکاستی هایی کم وبیش خداوند دوستی مهر محبت وزندگی را در کالبد جسم من قرار داد
تا من زنده باشم اما من قدر این نعمت را شاید تا به حال خوب درک نکرده بودم وقتی که امروز به خانه عمویم رفتم  وپسر عمویم را دیدم که توی ویلچر نشسته  وحال وحوصله هیچ چیزی را نداره به حال خود غبطه خوردم مثل اینکه در اون لحظه آب خنکی روی جگرم ریختن واقعا نارحت شدم واو به من گفت تو که سالمی برو دانشگاه وادامه تحصیل بده(او خودش مدرک فنی حرفه را گرفته با وجود محلول بودنش حتی تعمیرگاه صوتی تصویری وتاکسی تلفنی راهم باز کرده در کل آدم موفقی بوده ).وبه من گفت قدر سلامت خودتت را بدون.


  

 

 هرکه را کسی هست

با توجه به اصل این ضرب المثل که ما آن را از زبان نوشتار در آوردیم وبه زبانگفتار تبدیل کرده ایم

 اصل کلام اینه هر چیزی را که خدا بخواهد همون می شه

واما قضیه ما من در حال نوشتن همین متن بودم که  مادر بزرگم اومد پیش من وبه من گفت که می دونی من بخاطر چی با پدر بزرگتان ازدواج کردم من هم گفتم نه

اون گفت: ما هردو مان از یک روستا بودیم  یک روز ما که دنبال گاو های پدرم بودم پدر بزرگ شما را دیدم واو مثل اینکه می خواست به من چیزی بگه  من هم طوری رفتار کردم که او راحت حرفهایش رابزند یک هو اون گفت دل من خیلی می خواهد که با تو ازدواج کنم  من اولش ترسیدم

چون من اون وقت بیشتر 15  سالم نبود من هیچی نگفتم وحتی وقتی هم اومدم خونه نه حرفی زدم ونه غذایی خوردم

تاینکه مادم اومد پیشم وخودش به من گفت که تومی دونی امروز مادر فلانی بخاطر ازدواج پسرش با تو اومده بود به خانه خودمان من ان وقت یک راحت تر شدم ومن هم قضیه راگفتم و مادرم  تا وقتی که زنده بود به من می گفت که خوب راز داری میس کنی واینطور شد که من با پدر بزرگ شما ازدواج کردم

نه نه پیرم :م _ رستمی


  
   مدیر وبلاگ
کمی متفاوت
کلبه مهربونی ما همیشه جا برای شما داره فقط مهربون بشنیم جامون بشه اینجا ساحل کویر جنگل کوه همه را داره
نویسندگان وبلاگ -گروهی
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :11
کل بازدید : 437518
کل یاداشته ها : 432


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ