تا صبح خوابت را دیدم
همه توراصدا می کردند و همه ازتو میگفتند
من هم پشت پنجره شب هق هق خودر بیه آسمان فرستادم
تاکه شاید کسی دراین جا باشد ومرایاری کند
من به دنبال دیدن خنده تو بودم
تاکه شاید مرا ازاین غم نجات دهی
ناگهان صدایی راشنیدم
که می گفتند خدا تنهاست ودرتنهایی
به او می رسی
اما من هیچ وقت به تنهایی یک زوج نرسیدم چون دلم با تو بود
تا که شاید درخواب صدای خنده ات رابشنوم
اما تو دلت ازسنگ هم سنگتر است
چون تومرا درک نمی کنی و وصدای وحدت دل مرا نمی شنوی
خداکند که یکی تو را بخنده آورد ومن خنده توراببینم واین خواب هم به بیداری رسید