گل های نیلوفرراصدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
وتو در آبی ترین موج ویرانه ی یک دل گفتی :
دلم حیران وسرگردان چشمانی است رویا یی
ومن تنها برای دیدن آن چشم تو را دشت تنهایی وحسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت ومن بعد از عبور تلخ وغمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی نمی دانم،شایدخطا کردم ولی رفتی
وبعد ازرفتنت باران چه مظلومانه می بارید
وبعداز رفتنت یک قلب رویا یی ترک برداشت
وگنجشکی که هر روز ازکنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت تمام بال ها یش غرق در ا ندوه غربت شد
ومن نمی دانم چرا ،شاید به رسم عادت پروانگیمان
باز برای خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم