ما جزیره مجنون بودیم خیلی اوضاع خراب بود
بس که اتیش می ریخت از اسمون
من نشسته بودم تو سنگر بلوکی پشت بیشه ها می خورد
به نا گه صدای خمپاره که سوت می کشید اومد
خورد کنار سنگر من
منم 3 متر پرت شدم از سنگر
وقتی بلند شدم
دیدم خون از سرم میاد
همونجا گفتم لا اله الا الله
الله اکبر
دوستم محمد اومد بالا سرم
گفت وای ترکش خورده سرش بعدش دیگه نفهمیدم چی شد
بلند شدم دیدم تو بهداری خوابیدم محمد داشت مسخره ام میکرد
گفت برو بچه بمیر که یک تیکه بلوک تو را از پا در اورد
منم بد جور اونجا خجالت کشیدم
ولی خداییش زیاد رفته بود داخل
کاش شهید می شدیم