استخوانهای بی پلاک
وقتی داستان مردمانی را می خوانم که 30 سال به زیر خاک در جای خفته اند که جانشان را داده اند خود را گم می کنم
بدنم می لرزد وگاهی به گریه می افتم و.... به فکر مادرانی می افتم که تمام نگاهشان همان تابوت خالی است و دیگر نای اشک ریختن
ندارند.
انهایی که درس یعقوب را خوب خوانده اند. انهایی که یوسفشان دیگر استخوان های بی پلاک نیست . اری مادرانی است که یوسف فاطمه را
دیگر گمشده خود می دانند . مادرانی که هنوز ارزوی دیدن پلاک گمشده فرزندشان را دارند مادرانی که نمی دانند شب های جمعه به
کدام خانه روند. و انانی که بر سر قبور شهدای گمنامشان می روند چنان فرزندشان را صدا می زنند که احساس حضورشان
برایت به تصویر کشیده می شود.یادشان را گرامی میداریم
ای کاش من بی سر و پا می تونستم فقط یک لحظه جای این گروه از مردم باشم.