چرا نمی توانم همه خاطرات شیرین کودکی ام را بیاد آورم
چرا پاکی دیروزم را فراموش کرده ام
چرا دیدن آسمانی ام را دیگر نمی بینم
چرا خنده های شیرین و کودکانه ام به سراغم نمی اید ،دقیقه ها خندیدنم از حال بی حال شدنم
شاید بزرگ شدنم یک اشتباه بود .
می ترسم سالها بعد جوانی ام را در برگ های له شده دفتر خاطراتی بیابم که از غم های امروزم حرفی جز درد نگوید.
دوست دارم به کودکی ام برگردم به همان بازی های کودکانه ،به شنیدن داستانه های دروغ و افسانه
و دوستی های بچه گانه
نه به دفتر تا خورده و درد های مردم زمانه.
چرا نمی توانم آن خاطرات شیرینم را تکرار کنم
امروز با دیدن عکس های کودکی ام به شیرین بودن آن لحظات پی برده ام
و از امروز عکسی نخواهم گرفت .
از فردایم می ترسم
دیدن افسوس ، آه و حسرت فردا را نمی خواهم