پسرم زهرا با تو هیچ نسبتی نداره و من نمی خواستم این موضوع را حتی زهرا هم بدونه
ولی شما و مادرت هم اینجا باعث شدین تا زهرا هم از واقعیت زندگی خودش با حرف های اکه میخوام بزنم پرده برداری کنه
و زندگی واقعی خودش را بدونه
من زهرا را بعد از اینکه مادرتون از این خونه رفت آوردم پیش خودم و بزرگش کردم من زهرا را بعد زلزله ای که در جنوب اتفاق افتاد اوردمش اینجا
. راستش من بعد از مدتی که مادر ت را پیدا نکرم مجبور شدم بخاطر فرار از تنهایی این کار را انجام بدم...
حالا هم اگر ناراحتی می تونی طبق گفته های مادرت که 5 سال پیش بهم گفته می تونی از من انتقام بگیری....
پسر ... دختر ... مادر ... و پدر که خیلی تعجب زده و داشتند گریه می کردند ...
نا گهان پسر بلند شد رفت طرف پدر
و ادامه را باز هم میره مطلب بعد