سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستان خیلی سعی کردم یک کم متفاوت فکر کنم و بنویسم و این مطلب را از هیچ منبعی کپی نگرفتم کلا از خودمه و خودم نوشتم (صرفا جهت اطلاع)

پسر رفت طرف پدرش مادر خیلی ترسیده بود چون فکر کرد پسرش میخواد باباش را بکشه سعید با نگاه نرمی که به زهرا می انداخت دست باباش را گرفت و بوسید و باباش را بغل گرفت زهرا با صداب بلند گریه میکرد شاید بخاطر خوشحالی شاید هم بخاطر ناراحتی فهمیدن سر گذشت زندگی خودش... پدر زهرا و سعید به خواستگاری رضایت داد و سعید خیلی شرمنده بود بخاطر حرف ها و نظر و عقیده ای که قبلا در مورد باباش داشت... به هر جهت سعید و مادرش اون روز رفتن خونه ...  سعید وقتی به خونه رسید از مادرش خواست تا کامل ماجرا را برای سعید تعریف کنه

مادر سعید هم باز همون داستان قدیمی را گفت ... سعید راضی نشد از حرف های مادرش و بعد از مدتی از بابش پرسید اون هم همه چی را  کامل از طرف خودش توضیح داد و سعید دیگه به هیچی مشکوک نبود تا  ماجرای ازدواج پیش آمد

زهرا که کاملا سعید را دوست داشت به باباش گفت من رو باید به همون محلی ببیرین که من را از اونجا اوردین شاید اعضای خانواده ام زنده باشن با وجود اینکه من  تنها کسم را فعلا بابام میدونم بابا هم قبول کرد همراه با سعید و مادرش هر چهار نفر رفتن به همون روستا ...

ادامه در قسمت ششم  اگر نظر دادین امشب ندادین میره فردا

 


   مدیر وبلاگ
کمی متفاوت
کلبه مهربونی ما همیشه جا برای شما داره فقط مهربون بشنیم جامون بشه اینجا ساحل کویر جنگل کوه همه را داره
نویسندگان وبلاگ -گروهی
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :181
بازدید دیروز :165
کل بازدید : 429209
کل یاداشته ها : 432


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ