سه روز پیش مادر بزرگم بهم گفت من 63 سالم شده امروز و فردایی ندارم ولی از زندگیم هم خسته نیستم ... و اگر باز هم برگردم به عقب باز هم همین زندگی را انتخاب می کنم...بعد از شنیدن همین حرف ها من خیلی تو فکر رفتم و بد جور بهم ریختم.
یک جوری شدم که حس پشیمونی از زندگی خودم پیدا کردم که چرا این کار را انجام دادم چرا این کار را انجام ندادم.
بعد این همه فکر های بد و ناراحت شدن از همه چی ناگهان عصر قلبم گرفت و بردنم بستری کردن تا اینکه شب به مادر برگم خبر داده بودن مادر بزرگم هم که بعدش بهش خبر رسیده بود دعا کرده بود که خودش قلبش بگیره و من درست شم (البته این را دختر عمو میگفت خدا کنه که صحت نداشته باشه)... و متاسفانه هم همین اتفاق افتاده به خدا گیچم که خدا چرا این کار را با من میکنه.
مادر بزرگم هنوز هم بستریه و پزشکش هم جواب نمیده فقط از شما دوستان میخوام که دعا کنید