طوفان
آدم بددهنی بود. به همه ناسزا میگفت. غرور لباس و اسلحه که کمرش بسته بود ازاو یک نیمچه خدا ساخته بود.
ارانشاء های یک دیوانه
هیچکس نمیدانست درون آن چهاردیوای قلعه مانند چه میگذرد. همسایه ها و اهل محل هم چیزی نمیدانستند. کسی درباره آن خانه وساکنان احتمالی اش چیزی به خاطر نداشت. تابستانها بچه هایی که از صبح تا غروب توی کوچه ها ولو بودند در اوقات بیکاری وخستگی، دیوارسنگی را طوری نگاه میکردند و به آن خیره میشدند که انگار انتظار داشتند سوراخی پیدا شود و غول خفته درآن طرف دیوار را ببینند ولی هرگزچنین اتفاقی نیفتاد. چندبارهم خواستند ازدیواربروند بالا زور شان نرسید. دیوارخیلی بلند بود و زمخت. پدر یکی ازبچه ها که ازخانواده های قدیم محل بود میگفت از بچگی آرزو به دل مانده ببیند آن طرف دیوار چه خبر است!
این ایمان نیست که تو داری. اعتقاد به جهل است. جهلی که جا افتاده. نهادینه شده. مثل خستگی . گفتم که خسته ام کردند، گفتی میترسم خسته شوی، اما هنوز نیستی. دیوارخسته ات کرده. خستگی تو ازدیوار است باید شکافت و ویرانش کرد. دیوارها را باید ویران کرد تا آن طرفش را دید. همه جا را دید هرجا که اسمان است. با چشم باز زیر آسمان چهارگوشه عالم را باید دید وآدم ها را شناخت حتا جنبده ها را هم باید شناخت. گفتم که خستگیِ ریشه دوانده بندگی و تسلیم، سکون وسکوت، جن و پری و دنیای اوهام، تو را صدرنشین کرده من هم شدم پامنبری تو؛ برای پاسداری از این مرداب؛ مبادا که خشک شود !
گم شدن غیرمنتظره بهزاد، خانواده اش را نگران کرد. بعد از یک سال وخرده ای انتظار، نگرانی به ترس و وحشت تبدیل شد. پدرومادر تصمیم گرفتند پیگیر قضیه شوند وکسی را بفرستند تهران برای پیداکردن فرزندشان. این مـآموریت به برادر کوچکتر، محول شد. هفته ای بعد بهروز دامغان را به سوی تهران ترک کرد و با ادرسی که دستش بود یک راست به محل کاربرادرش درجاده کرج مراجعه کرد. نخستین رفتار دربان کارخانه اورا به شک انداخت. بعد ازچند بار رفت و برگشت های بی نتیجه فهمید که کاربه این سادگیها حل شدنی نیست. فکرتازه ای به نظرش رسید. غروب روزی که کارخانه تعطیل شده بود، جلو دسته ای ازکارگران را گرفت و با عجز و التماس ازآنها خواست که به اوکمک کنند تا برادر گمشده اش را پیدا کند. با گریه و زاری به مرد مسنی که ته ریشی داشت گفت :