در کشور ما نسبت به تاریخ و تمدن از نظر بعضی ها خیلی اهمیت داده شده است اما از نظر من درکشور ما شاید در بعضی از مناطق در کشور خوب به آن رسیده باشند اما در استان بوشهر من چند جا را سراغ دارم و می شناسم که اصلا اهمیتی نسبت به آنها داده نشده است یکی از آنها یک اتشکده در شهر ستان دشتی نز دیک به خورموج است که مردم زیادی به انجا سر می زنند ودر این فصل یعنی بهار یکی از شلوغ ترین جاهای کشور است اما انجا حتی یک نگهبان هم ندارد چه برسد به دفتر و بلیط و...
در آنجا چند سال پیش میراث فرهنگی رفته وسری زده ودر انجا مقداری شن وماسه ریخته ودیگر ان را رها کرده و آنجا یک چشم انداز بسیار زیبا به اطراف دارد وگفته شده است که قدمت آن با قدمت تارخ تخت جمسید برابری می کند وکسی که این مکان را ساخته همان سازنده تخت جمشید است واین مکان به صورت غار ساخته شده است
ودیگر مکانی را که می توانم برایتان بگویم تپه های باستانی در اطراف شهر دلوار است که آنجا هم میراث فرهنگی سری زده است اما به انجا هم خوب رسیدگی نشده است وچند مدت پیش جوانان منطقه در کنار یکی از تپه های بزرگ یک کوزه را پیدا کرده بودند وآنها این کوزه راشکسته بودند تا ببینند در آن چه وجود دارد وخود آنها می گویند در آن کوزه مقداری اسفند وداروهای گیاهی ویک مقدار سنگ کو چک ولی تیز وجود داشته است بعدا بعضی ها می گویند خوب رسیدگی شده از نظر من اگر همین کوزه را بچه های میراث فرهنگی پیدا می کردند صد درصد آن را به موزه می بردند
نظر شما چیه
یکی از اطرافیان ما یک سماوری داشت که زیاد به اونها خیریتی نرسانده بود ودر دوسال پیش پسر آنها در سن سه سالگی رفته بود پای سماور که یک استکان چای بردارد که ناگهان تا دست سماور را کرده بود ان سماور مثل اینکه ازداخل سیم پیچی هایش خراب بوده و اون پسر برق گرفته بودش و لی برق به اندازه ای بوده که فقط کمی شک به او داده بود و اون بچه هم سماور را کشیده بود و سماور با آب جوشی که داشته بروروی این پسر ریخته بود ولی سوختگی اون به اندازه ای نبود که این پسر به بیمارستان کشیده شود اما امسال در چند روز پیش دختر یک ونیم ساله او سماور بر روی اوافتاده وتمام بدنش را سوزانده بود و انها دیشب سماور را بیرون نهاده بودند تا ماشین شهر داری ان را برده بود تا اینکه از ماشین شهرداری به بیرون پرتاب می شود وبه شیشه یک پراید خورده بود در همان اطراف خانه وباید دید که از این سماور خبر آشوب ساز دیگر هم بلند می شود یا خیر خدا کند که دیگر از این خبر ها نشنویم
نمی دانم آیا با این واژه آشنا باشید یا خیر من معنی آن را با توجه به آنکه نه نه خودم به من گفته برای شما توضیح می دهم غولک یکی از موجوداتی است که برای ترساندن افراد ترسو ظاهر می شود وبیشتر در خانه های قدیمی و بدون وجود شی فلزی است درخرابه ها به خصوص در روستای خودمان حتی تا طی 6 سال پیش هم دیده شده است اما خودم ویک ما جرا درمورد این موجود این نوع از خلق خداوند
می خواهم برایتون بگویم حدود همون 7 الی 8 سال پیش یک شب بعد از نماز مغرب واعشا تقریبا ساعت 7 دریک شب زمستانی وسرد من از مسجد برمی گشتم تنها بودم ودر یک کوچه تاریک در راه برگشتن به خانه بودم در ان زمان در روستای ما ازاین لامپ های آویزان اداره برق گیر نبود من خیلی می ترسیدم وطوری ترس را در دل خود راه داده بودم که حتی سرم را بالا نمی آوردم ووقتی که من سرم را بالا اورد در نزدیک یک خرابه بودم دیدم که یک مرد با پیراهن سفید در جلوی من ایستاده است ولی پای آن نه پای آدم است ویک کف پای خراست اینقدر ترسیدم جیغ وفریاد زدم که نفهمیدم کی به خانه عمه ام رسیده ام بعد عمه ام گفت که دیشب هم چنین اتفاقی در این مکان افتاده ویکی از اهالی روستا حتی از حال رفته بوده ودمپای خود را جا گذاشته بود ودر حدود سه متر در حیاط ما افتاده بود وای ن حرف ها را که می زد من بیشتر ترسیدم وبه انها گفتم من خودم چه طور به اینجا رسیدم وانها گفتند که توحتی خودت هم نمی دونی چطور اومدی اینجا تواومدی در رازدی وامدی داخل من قلب داشت می ترکید وبعد اونها خندیدند وگفتند تو خودت هم از حال رفته بودی واز اون شب به بعد تا زمانی که چراغ گیر کردند از انجا تنهایی بر نگشتم وامروز هم ان خانه را کاملا نابود کردند آیا اگر شما هم چنین موجودی را ببینید نمی ترسید چه می گویید
ما نباید مثل کشور های دیگر از اینترنت با سرعت بالا استفاده کنیم تا کی باید با کاتکت 33متصل شویم چرا فقط در ایران و این را برایتان بگویم که درخودشهر بوشهر باز هم خوبه با ای دی اسل یا با اینترنت پر سرعت استفاده می کنند اما درمنطقه ما اصلا من تا حالا آرزوی کانکت 34 را دارم تا که آن را ببینم خوب شما بعضی هاتون در تهران ودیگر نقاط کشور حضور دارین وشاید بعضی از مناطق دیگر هم چنین مشکلی داشته باشند اما بدتر از این نمی شه که وقتی ما می خواهیم وبرویم کارت اینترنت بخریم زده 10ساعته 3000 تومان خوب آدم زورش می گیره به خدا شاید این راباور نکنید حتی چند تا از دوستان که رفته بودن تهران رفته بودن به یک کافینت وبه صاحب اون گفته ذبود خیلی سرعت اینجا خوبه وصا حبش هم به اون گفته بود باید بروی مرکز شهر تا ببینی سرعت چه جوره واون با خودش یکی از کارت ها را آورده بود ما بادیبیت کارت متصل شدیم وقتی دیدیم که باسرعت 120کانکت می شه اول من که تعجب کردم ولی بعدش خیلی غصه خوردم که محرومیت تا کی ومن نمی دونم تا کی باید غصه خورد وبگویم درست می شود حرف دلم را به کی بگم تا عقده های تو دل خورد بشه ونابود بشوند. نضر شما چیه
از ارسال نظرات شما خیلی خوشحالم وهمین جا که هستم دست تک تک شما را می بوسم
مادر بوشهر قرار داریم در قسمت جنوب استان بزرگترین میدان گازی دنیا قرار داره ودر مرکز بوشهر هم نیروگاه اتمی قرار دارد وغیر از نفت ومعادن دیگر بوشهر یکی از بزرگترین گمرکات کشور را هم در خود جای داده است ولی این استان حتی به اندازه یک استان که هیچ منابعی در اون نباشد هم پیشرفت نکرده مردم در روستاها فقیر ودر شهر ها ثروتمند ودر کشور ما هم حرف از عدالت زیاده ولی به اندازه نقطه ز هم به آن توجه ای نمی شود من خودم هر ساله سفر به بیش از 15 استان در کشور می کنم واز اولین استان مثل شیراز که وارد اون می شویم وقتی نگاه به هر طرف آن کنی می بینی که حتی بیشتر از مرکز بوشهر به آن رسیدند وقتی به اصفهان می رسی می بینی که داره کم کم شهر پاریس می شه ووقتی به تهران می رسی که اصلا حرفی برای گفتن نمی مونه خوب دیگر شهر هاهم کم وبیش مثل هم هستند اما بوشهر از مابقی آنها هم در سطح پایین تری قرار دارد ومحرومیت آن تا به جایی رسیده که مردم فقیر اون حتی سهمیه بنزین تاکسی تلفنی خود را هم نمی گیرند هوا که گرم می شود کولر ماشینها که خودش خاموش است می آیند وحتی شیشه ماشین را هم می آرند بالا که قلبت توماشین می گیره منت خودم پارسال چون که به کلاس های کنکور به بوشهر می رفتم تا آخر فصل گرما 7 کیلو از وزنم کم شد خوب این نشون می ده که باید یک کمی رسیدگی یشه تا حداقل ما تا اندازه ای از این محرومیت ها بیرون بیاییم
ما ایرانی ها هرروز که می اییم به جلوتر می گیم ای کاش که اوضاع مثل اول می شد دیشب نشسته بودم کنار یکی از بزرگان ومی گفت من امروز بنزین نداشتم و صبح زود می خواستم سر کارم بروم و متاسفانه ماآنقدر بد شانس هستیم که خداوند با وجود اینکه چیزی حدود 200کشور در دنیا وجود دارد مارا در ایران قرار داد ودر ایران هم کم وبیش با وجود 30 استان ما را در بوشهر قرار داد ای کاش هم بازهم در خود بوشهر بودیم
وباو جود تعداد زیادی شهرستان ما را در تنگستان ودر شهر دلوار قرار داد وای کاش هم باز ما توخود دلوار بودیم وصبح زود با خط مستقیم اتوبوس به سر کارمون می رسیدیم متاسفانه ما دراین روستا هستیم وامروز من به سرکارم نرسیدم وحالا هم به فکر فردا هستم ای کاش که برمی گشتیم به ده سال پیش خوب خیلی برای ما بهتر می شد در آخرش من هم تو دل خودم گفتم اگه این همه ناراحتی ازاین روستا نقل مکان کن خوب دیگه این وضع مملکت ماست وبهتر هم نمی شه وبرو خدا را شکر کن که تا حالاهم زنده ای.
خوب نظر شما چیه
به نام خدای عشق
می نویسم تا تن کاغذ من جا دارد میخواهم از شقایق بنویسم ازعروج
عشق از دلی که چون قایقی شکسته گرفتار گردابی خشمگین به دریایی
ساخته از باران دل بر کویر بی محبت دنیا.دنیا آه دنیای پر از دورنگی
پر از مردم مرد نما چون در کویر وبشکل سراب ....
روزی باتو پونه عاشق درزورق قلبم نشسته بودم وبسوی افق آرزوها
پیش می تاختیم وچشمان زیبایت را نظاره میکردم ناگهان دسته ای از
شاپرکها درآسمان آبی نگاهت پدیدار شد وهر چه در وصل تو کوشیدم
تو بر ترک من اصرار ورزیدی ورفتی.......
دل دریا نیز از بی وفایی تو بغض کرد وامواج خروشان زورق قلبم را
در طوفان هجرت خرد کرد واکنون من مانده ام ویکزورق شکسته ویک
دنیا آرزوی کال وبوی شکو فه های گیلاس ویاس نگاهت.........ش
این مطلب گرفته شده از پرستوی مهاجر
من کوچک بودم چیزی حدود 6 الی 7 سالم بود که یک روز با دختر عمه ام و یکی از عمه هایم به مغازه پدر بزگم رفتیم واون روز عمویم ویکی از دوست هایش در مغازه بودن مغازه هم نزدیک خانه ما بود.
وعمویم هم بعداز چند دقیقه که ما به مغازه آمدیم اون هم به خانه برگشت و ما ودوستش مانده بودیم .
در مغازه یک بشکه پر از بنزین بود ودوست عمویم که اون هم که همسایه خودمان بود رفت آن بشکه را آورد و یک لیوان کوچک با جنس روی آورد ویک چوب روی زمین دست چپ ما گذاشت وپشت سر ما دیوار بود وروی چوب بنزین ریخت بشکه بنزین هم در طرف را ست ما بود اواز نظر خود فکر می کرد که بشکه را دور از ما قرار داده و فاصله بشکه تا ما چیزی حدود هفت متر بود واو در بشکه را بسته نکرده بود .
تا کبریت زد چوب آتش گرفت و هوا هم گرم بود ؛ دوستش هم بعد ازاینکه کبریت را روشن کرد خودش به داخل مغازه رفت و دریک لحظه بشکه بنزین منفجر شد وتمام بدن ما آتش گرفت من که پدرم تازه یک پیراهن وشلوار نو که یادم می آید که پیراهن تیم برزیل هم بود بر تن داشتم وجنس آن حالت پلاستیکی را داشت ومن که نمی خواستم که پیراهنم اتش بگیرد آن را درنیاوردم ودمپایی هم که پایم من بود که پا کردن آن خاص مناطق جنوب کشور بخاطر گرمای آن آنرا می پوشند است از جنس پلا ستیکی بود و این دمپایی ها به انگشتی معروفند وچون جنس کل لباس های من از پلاستیک بود با بدن من چسپید و تمام بدن من سوخت وای آتش کل خیابان را گرفت ودختر عمه ام نود درصد و عمه ام هفتاد درصد وخودم چیزی حدود ششصت درصد سوختگی داشتم تا اینکه همه ما بیهوش شدیم دختر عمه ام تکدانه بود ومن هم به همیننطور ودکترهای بوشهر به والدین ما گفته بودن که باید ازاینها قطع امید کنید وما را به بیمارستان سوختگی گناوه بردند وما حدود هشت ما بستری بودیم تا اینکه خدا را شکر وضع جسمانی ما بهبود یافت خوب از نظر من این یکی از نظرات خداوند نسبت به ما بود . نظر شما چیه
آیا تا حالا بدن شما با آتش سوخته خوب اگه سوخته طعم سوختن با آتش را چشیدین و حتما تا حدودی از اشارات خداوند نسبت به جهنم را درک کرده اید. نظر شما چیه
من امروز داشتم از مدرسه برمی گشتم وپای من هم درد می کرد تا اینکه به محل ایستگاه اتو بوس رسیدم و
یک مینی بوس آمد ؛که می خواست افراد دیگری راهم سوار کند،منم سوار شدم.
منی بوس وارد بازار شد وامروز که درشهر دوشنبه بازار هم دایر بود مردم زیادی اومده بودند چند نفر سوار شدن ومن نزدیک در ماشین نشسته بودم وهمه اونها زن بودند تا اینکه مینی بوس پر شد وهمین طور که داشت می رفت من ازشیشه به بیرون نگاه کردم ویک زن پیر را دیدم که داشت دستش را تکون می داد ومن به راننده گفتم جناب آقای محمدی(آن مرد را می شناختم) گفتم این مادر را هم سوار کن واون هم گفت باشه وراننده هم برای پیرزن ایستاد واو می خواست سوار بشه که به من گفت می آیی وکمک من کنی تا وسایل من را تا به ماشین برسونی من هم لنگان لنگان رفتم(چون پایم درد میکرد) ، ووسایش را آوردم وچند بار رفت آمد کردم تا وسایلش تمام شد راستش را بخواهین وسایلش خیلی زیاد بود من اومدم که سوار بشوم واون به من گفت ان شاالله که خیرببینی من هم گفتم من که کاری نکردم وظیفه ام بوده ، واون پیرزن اومد وجای من نشست ومن رفتم روی یک بشکه آبی که مال خود مینی بوس بود نشستم و کتاب هایم در دستم بود وتا می خواستم در را ببندم کتاب هایم در جوی آب افتاد .
جوی آب هم پر ازآب بود من خیلی ناراحت شدم اما وقتی که کتاب هایم را برداشتم دیدم حتی یکی از انها هم خیس نشده ومن خوشحال شدم وسوار مینی بوس شدم وپیاده شدم وبه خانه آمدم .
بعد از این که به خانه آمدم پیش خودم فکر کردم چرا کتاب های من خیس نشد و ازنظر خودم که دعای پیرزن را دلیل بر خیس نشدن کتاب ها می دانم( ان شا الله که خیر ببینی ). نظر شما چیه ؟