پسرم زهرا با تو هیچ نسبتی نداره و من نمی خواستم این موضوع را حتی زهرا هم بدونه
ولی شما و مادرت هم اینجا باعث شدین تا زهرا هم از واقعیت زندگی خودش با حرف های اکه میخوام بزنم پرده برداری کنه
و زندگی واقعی خودش را بدونه
من زهرا را بعد از اینکه مادرتون از این خونه رفت آوردم پیش خودم و بزرگش کردم من زهرا را بعد زلزله ای که در جنوب اتفاق افتاد اوردمش اینجا
. راستش من بعد از مدتی که مادر ت را پیدا نکرم مجبور شدم بخاطر فرار از تنهایی این کار را انجام بدم...
حالا هم اگر ناراحتی می تونی طبق گفته های مادرت که 5 سال پیش بهم گفته می تونی از من انتقام بگیری....
پسر ... دختر ... مادر ... و پدر که خیلی تعجب زده و داشتند گریه می کردند ...
نا گهان پسر بلند شد رفت طرف پدر
و ادامه را باز هم میره مطلب بعد
مادر گفت نمیشه عزیزم میریم خونه اونجا میگم . دختر هم داشت اشک میریخت همه گریه میکردن ولی هیچ کی جز پدر موضوع را شفاف نمی دونست
پدر گفت دخترم و پسرم !!!!
پسر متعجب نگاه دهان پدر میکرد
من پدر سعیدم و همسرم را 20 سال پیش که ما با هم مشکل داشتیم من مادرت را طلاق دادم... پسر که اونجا پدرش را تو مراسم خواستگاری پیدا کرده بود ... خیلی عصبانی و حالت عجیبی بهش دست داد...و از یک طرف میخواست اونو بکشه بخاطر حرف هایی که مادرش بهش زده بود واز طرف دیگه نمی تونست هیچ کاری انجام بده بخاطر زهرا...
چون به زهرا همسر آینده اش! گفته بود : بابی من مرده
خیلی نا راحت بلند شد که بره بیرون ولی پدر گفت این همه ماجرا نیست... بمون مادر هم متعجب برگشت گفت مگه همه ماجرا چیه
.....
ادامه در مطلب بعدی
این بارم نظز ندین مشکلی نیست ...
مادر با ترس و لرز به چشمان پدر نگاه کرد و گفت : پسرم شما نمی تونی با دختر ایون ازدواج کنی .
پسر با تعجب پرسید چرا مگه ما با هم چه مشکلی داریم. ایشون هم با ازدواج من و دخترشون مشکلی ندارین مگه همیتطور نیست
دختر هم که ساکت نشسته بود با گریه گفت . مادر مگه ما با هم چه مشکلی داریم. بابام که راضیه بابا هم که خیلی شکه بود همینجور داشت بر و بر نگاه می کرد و گریه میکرد و تا اینها نگاهش میکردن خودش و میزد به خنده... مادر خیلی ناراحت بود به پسرش گفت بیا بریم . پسرم اینجا جای ما نیست پسر قبول نکرد گفت من دلیل می خوام مامان . بعدش ما میریم.....
ادامه در مطلب بعد
بدون نظر به مطلب بعد نخواهیم رسید....
یک روز بر میگردم... مرد گفت :در را هم ببند ...با اشک رفت بچه اش 14 سالش شد برگشت ... خانمه که خیلی پیر شده بود به بابا پسر ش گفت فرار کن پسرت میخواد تو را بکشه ... پدر هاج و واج ... بر بر نگاه زنه میکرد خیلی ترسیده بود
امروز صبح دیر از خواب بلند شدم.بابام خیلی عجله داشت منم ساعت 7 کلاس داشتم. من نماز خوندم صبحونه نخوردم با عجله کیفم برداشتم جوراب هم پیدا نکردم . رفتم تو اتاق خواهرم که مداد نوکی ام را بردارم دیدم جورابم اونجاست ! خودم تعجب کردم . به هر جهت برداشتم رفتم تو ماشین .
پسر همسایه امون هم ایستگاه اتوبوس نشسته بود اونم سوار شد پیش من من عقب نشسته بودم
من که جوراب پام میکردم اون بهم میخندید ... منم حالم گرفته میشد که اون سر صبح برای چی میخنده ولی نپرسیدم برای چی میخنده
خواستم از ماشین پیاده شم دیدم جواربم اذیتم میکنه
جلو در دانشگاه بودم رفتم پشت یه ماشین نگاه کردم دیدم جوراب من سوراخه ... دیدم سوراخ نیست اصلا جلو سر انگشت هیچی نداره.... بعش متوجه شدم تا ساق دست زنانه خواهرم را پام کردم استاد که سر کلاس درس میداد من نا خواسته خنده ام میگرفت...و.... اومدم خونه دو تا آبجی هام تا تونستن بهم خندیدن ... اونا من هیچی نگفته بودم خودش می دونستن
..........سر زنگ انشا بود معلم ازم خواست انشا بخونم منم دفترم رو برداشتم رفتم جلو خیلی می ترسیدم. معلم را یواشکی نگاه میکردم داشت گریه میکرد .کلی انشا را کش دادم تا زنگ بشه و معلم بگه هفته بعد بیا ولی نشد. دفترم را به معلمم دادم . دفتر رونویسی بود ... معلم که اولش یواشکی گریه میکرد نا خواسته زد زیر گریه ...... منم می ترسیدم زنگ شد بچه ها رفتن خونه .... معلم گفت بیا دفتر... منم رفتم خیلی می ترسیدم که بگه باید بابا یا مامانت بیان .... به معلمم گفتم خانم به خدا دو تا چوب بزن دفعه بعد یک دفتر می خرم ... معلم که با این حرف خیلی نگاه عجیبی بهم میکرد گفت به بابات میگی فردا بیاد مدرسه... همین را گفت... و منم از همون روز تا حالا به مدرسه نرفتم چون بابام معتاد بود مامانم هم ازدواج کرده بود من هم پیش مادر بزرگم بودم که اونم هم یک هفته بعد از ثبت نام من فوت کرد.... تا د وهفته گذشت من جلو عکاسی داشتم گدایی میکردم ... یک مرد از عکاسی اومد بیرون من ازش خواستم بهم کمک کنه اونم گفت یک لحظه صبر بده تا پول خورد از خانمم بگیرم .... وقتی همسرش اومد دیدم معلم خودم همونجا از خجالت می خواستم اب شم.... و معلمم مرا شناخت.... من که دیگه بلد نبودم چی کار کنم همونجا نا خواسته افتادم .... تا اینکه خانم معلمم مرا بخونه خودش برد.... من متوجه شدم که معلم ما بچه نداره.... و صاحب بچه نمی شه .... و تا امروز من دختر معلمم بودم.... سهراب جون مطمئن باش که جواب من فعلا منفیه..... چون مادرم میخواد من معلم بشم.... و من هم فقط 3 ترم دیگه از دانشگاهم مونده اگر صبر داری .... می تونی منتظر بمونی......
کجایی اشک , تنهایی ...
......
دلم یه دنیا غم داره ...
یک جا خالی برای غصه ی امروز وفردام نداره...
فقط میدونم که دیگه بغض و سکوت را کم داره
بغض شکسته ام را می خوام تو تنهایی وا کنم و یک دل سیر گریه کنم ...
شاید یکم اندوه و غم اما تو را جا میکنم
خیلی دلم پره از روزگار ، از این زمین و مردمش
دیگه نمی خوام دادم رو برای فردام بذارم
................
خیلی دوستتون دارم ولی حوصله نوشتن را دیگه ندارم
همتون مهربونین
سلام دوستان دوست دارم یک پست بدم متفاوت تر از همیشه باشه
ولی هر چی فکر می کنم چیزی پیدا نمی کنم
شایدم باشه ولی تکراری
این یکی رو میگم
اولین کنفرانس دادن خودم تو دانشگاه
ساعت 10 صبح روز 5 شنبه تو زمستون سال 88 هوا عالی بود
نوبت من بود که کنفرانس بدم در مورد حفاظت در برار پرتو ها
خیلی سالن شلوغ بود قلبم بد جور می زد
به هر جهت کنفرانس را دادم فکر کنم 20 دقیقه زمان گرفت
به هر جهت همونجا استاد نمره میداد بهم 18 داد
از خوشحالی از بالا خواستم بیام پایین نفهمیدم چی شد سر این پله ها
که با صورت زمین خوردم
همه خندیدن حتی به استاد هم که نگاه می کردم داشت می خندید
بد جور حالم گرفته شد
به هر جهت نشستم
نوبت نفر بعدی شد هیچ کی از ترس نرفت کنفرانس بده
که استاد گفت خوب با این وجود کلاس تعطیل . ما هنوز نشسته بودیم که استاد خودش هم خواست از پله ها بیاد پایین
خورد زمین........ اوف چه دلم خنک شد....
سلام
خوش به حال اونایی که این روز ها مهمون تو شدن
خوش به حال پروانه هایی که تو را می بینن
و بغض پیله ایشون میشکنه ...
خو ش به حال اونی که
دل سنگ زمستونیش با دیدنت شکوفه بهاری میده...
خوش به حال همه اونایی که نا خواسته
تو سجده عظمتت ساعت ها اشک بندگی میریزن...
خوش به حال همه اونایی که واقعا بخشیده میشن
و بازم آسمونی میشن...
و خوش به حال اونایی که این آخرین دیدارشون نیست
خدا توفیق بندگی بده ما را هم اجابت کن
تا حالا به درخت پاییز نگاه کردی
قبل از برگ ریزون
خیلی مغروره
برگ هاش رنگ طلا گرفتن
نمی دونه غرورش می شکنه
چوب خشک میشه
این را گفتم برای یاد اوری
برای ادم های مغرور مثل خودم
جونیم ولی نمی دونیم چطور جونیمون به سر میره